این روز ها که تصمیم گرفته ام انسان شادی باشم و مثل همه ادم های خوبی که دیده ام زندگی کنم یا اصلا همانی بشوم که همیشه بچگی هایم ان تصور را از خودم در نوجوانی داشتم یکهو یاد ادم هایی می افتم که ارزو هایشان به قدمت تاریخ آینده بود و من دیدمشان که زیر خروار ها خاک خوابیده اند و آرزوهایشان همچنان دست نخورده باقی مانده.من اشک هایی را دیدم که در چشمان مردمی جمع شد که هیچوقت صدای قهقه شان قطع نمی شد.من مردان باجذبه و پر ایهتی را دیدم که ناگهان غرورشان فرویخت و دربرابر همه زانو زدند.حتی ادم هایی را در خاطراتم مرور میکنم که زمانی فکر میکردم چه خوب است یکی از یهترین دوستانم باشند و بعد دیده ام که آنها رفته اند و هیچ نشانی از آنها ندارم حتی.بعد لبخند میزنم و میگویم هی!دختر جون..تو باید این نسل کشی رو تموم کنی.بخند:این شکلی( دهان به عرض شانه باز)

+حرف هایی که کیومرث پور احمد در خندوانه زد حرف دل خیلی از کوچه باغ های نجف آباد بود.اون مرد قصه زندگی کاج های چهار باغ رو تعریف کرد و هیچکس نفهمید که چی میگه.