اینجا دیگر مخاطبی نیست تا خاص ترین افکارم را به او اختصاص دهم؛

مخاطب طرف مقابل است

و خاص بودن برای کسی که افکارم را در بر گرفته باشد




ما حالا اینجاییم.اینجا ایستاده ایم به پاس آنهمه سال به پای هم ایستادن.به پاس آن روز عزیز...

آن دیدار عزیز...

آن نگاه عزیز..

و آن عشق عزیز...

ما حالا ایستاده ایم و از این بالا همه شهررا از نظر می گذرانیم.شهری که عشق خود را در آن گذراندیم.

امروز اینجاییم و خنده هایمان را باهم تقسیم میکنیم.مثل همان کیکی که روزی تقسیم شد و نمیدانم کداممان سهم بیشتری برداشت که مجبور شد بدهی اش را با احساسش بدهد.احساسی که مبادله شد و نمیدانم کداممان آن احساس را برای خود برداشتیم که مجبور شدیم با چیز دیگری بدهیمان را صاف کنیم...با عشقمان ولی صاف نشد و در پس اینهمه صاف نشدن ها وناهمواری ها ما حریص تر شدیم برای رسیدن به آن همواری

و حالا اینجاییم...

در آخر آن صاف نشدن ها و بالای یک کوه...کوهی که هموار شدنش به معنای نابودی اش است و ترس از صاف نشدن این بدهی عشقی مانده که مانده...

و ما حالا بالای اینهمه ناصافی عشق را تقسیم می کنیم.

چه کسی قرار است سهم بیشتری بردارد؟  


+هول نشید دوستان.آروم باشید....این فقط یه چالش ساده بود.شما هم دعوتید.حتی اگه یه سینگل بی مخاطب هستید.برای عشقتون یه نامه بنویسید:)